تصاویر زیباسازی نایت اسکین
تصاویر زیباسازی نایت اسکین
رمان های زیبا ***
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رمان خانوم بادیگاردنوشته ی صحرا91،کاربرانجمن نودهشتیاقسمت اول:_ای بر ابا و اجدادت صلوات اخه مشهدی رضا من از کجا وسط زمستون خونه پیدا کنم؟کسی این موقع سال به یه دختر تنها که خونه نمی ده.بیا وبزرگواری کن به من بدبخت لطف کن.قول می دم تا عید یه خونه پیدا کنم. _نچ.نمی شه.تا اخر هفته بیشتر وقت نداری. ای توروح ننه ات که تو رو زایید.همه مارو بدبخت کرد.ای تو روح اقات که ننه ات و گرفت. ای تو روح کسی که ننه ات و برای اقات گرفت.سرم وانداختم پایین رفتم تو اتاق.اسمم ماهانه.مادرم این اسم و برام انتخاب کرد.می گفت سال پیش 5 اسمه هم پسرونه اس هم دخترونه برای یه دختر تو این دنیا خوبه.از بچه گی پسر بار اومدم.مادرم مرد.بابام هم یک ماه قبل از تولد من کشته شد.پلیس بود.ما هم اواره شدیم.مادرم سخت کار می کرد.اما دکتر گفت بخاطر سرطان سینه جونش و از دست داد.دیپلمم و گرفتم اما کسی بامدرک دیپلم بهم کار نمی داد.مجبور شدم کار های دیگه انجام بدم.یک سال تعمیرگاه موتور و ماشین  کار می کردم.یک سال بعد و کارگری می کردم.کارگری ساختمون باغ و..گچ کاری.در کنار کارم انواع ورزش های رزمی و انجام می دادم . تکواندو کاراته جوجیدسوو...الانم اموزش می دم.تو یه اتاق نه متری زندگی می کنم که البته شاهد بودید تا اخر هفته بیشتر وقت ندارم باید شرو کم کنم.صدای در اومد.رضا بود اومد داخل.رضا همسایه مه که از بچگی ورزش های رزمی بهم اموزش می داد: __ماهان؟ __چی شده باز ؟بهش بگو می رم دیگه. __یه کار برات پیدا کردم. بد جور ذوق زده شدم.گفتم: __ناموساَ؟ __اره ولی.. زکی به ما که کار می رسه ولی واماو اگر داره: __ولی چی؟ __خب راستش این کار و به من پیشنهاد دادند منم گفتم این کار به درد شاگردم ماهان می خوره. __خب؟ __اونا دنبال یه بادیگارد مردن؟اونا بادیگارد زن نمی خوان. __بیخیال ایشالله یه کار دیگه. __نه ماهان منظور من این نبود.تو شناسنامه ات اسمت ماهانه می تونم دستکاریش کنم جنسیتت و مرد کنم ماهان اون کار فقط به درد تو می خوره.تو خونه اشون بهت اتاق می دن.هر ماه یه عالمه پول می دن این شانس بزرگیه. __بی خی دادا من می ترسم. __مگه اون مسابقات و یادت نیس که به عنوان مرد رفته بودی مالزی و سنگاپور مگه کسی فهمیده بود؟ __رضا بی خیال شو یه گندی می زنم خیط می شه ها؟تازه صدا مو چی کارکنم؟ __ببین هیکلت که ریزه.سینه هم که نداری خدا رو شکر موهاتم که متوسطه.فقط می مونه صدات که می گم لاله.     کتابخانه مجازی رمانسرا – رمانسرا خانم بادیگارد  3   __ننه ات لاله. __خب بابا حالا واقعا که لال نشدی.  کیلو بیشتر نیستم.فقط 84 سالمه اما 22 راست می گه.هیکلم اصلا به دخترا نمی خوره.سایز سینه امم که کوچیکه موهام که همرنگ چشمامه.عسلی.موهام تا زیر گوشامه اغلب با یه کلاه و کافشن و شلوار می رم بیرون کسی هم نمی   ساله اینجوری بزرگ5فمه که دخترم.الان شدم حتی چند بار به جای مسابقات زنانه تو مسابقات مردان شرکت کردم.البته همه اشون وهم بردم.لبخندی زدم و روبه رضا گفتم: __به شرط اینکه هوامو داشته باشی. __من نوکر شمام. __خب باید چیکار کنم؟لباسام و اینارو می گم.  __هیچی با همین تیپ می ریم.البته قبلش باید بهشون خبر بدم. __باشه. وسایل خونه رو جمع کردم.زیاد نباید رو حرف رضا حساب باز کنم.از کجا معلوم یارو قبلا یه محاظ نگرفته باشه؟نه بابا تو حلبی اباد هم نمی تونم خونه کرایه کنم.تو خیابون ها دور می زدم.از این دکه به اون دکه وارد یه رستوران شدم که روش نوشته بود: به یه کارگر خانوم نیازمندیم. رفتم جلو. مرد پشت میزش نشسته بود گفتم: __سلام اقا شما یه اگهی برای استخدام داده بودید؟ __بله اما این کار به درد شما نمی خوره. بعد از سرتا پام یه نگاه ترحم امیز انداخت و گفت: __برو دخترم خدا روزی تو جای دیگه حواله کنه. __شما به یه کارگر احتیاج دارین به یه مدل احتیاج ندارین که. __خانوم گفتم کار نداریم. __به سق سیاه.اشغال. __هی.. __هی تو کلات. اومدم بر گردم که خوردم به یه غول تشن اهو یارو کوره سرمو انداختم پایین و رفتم.خدایا من الان اواره خیابون ها نشم خوبه.من نمی فهمم بعضی ها چند تا خونه دارن سال در دوازده ماه به اون خونه سر نمی زنن بعضی ها هم مثل من بدبخت یه اتاق ندارن که توش احساس امنیت کنند. تا شب فقط دنبال خونه وکار گشتم انگار نه انگار خدایا خودت این پایین و نگاه کن اون پولدارا و بیخیال شو یه نگاه به ما فقیر فقرا بنداز. *****     کتابخانه مجازی رمانسرا – رمانسرا خانم بادیگارد  4   داشتم رو پیک نیک تخم مرغ درست می کردم در طول روز فقط صبحونه می خورم. با ناهار و شام میونه خوبی ندارم .باید برم سراغ کار دیروز که چیزی عایدم نشد.غرق در افکارم بودم که صدای در اتاق منو از افکارم خارج کرد .رضا یالله ای گفت و اومد داخل: __ماهان کوچولو مژده گونی بده. __چی شده؟داری سر کارم می ذاری؟  __نچ.این دفعه دیگه کارت راه افتاد یارو قبول کرد.اما بهش نگفتم دختری.ببین یه خواهر داره.خواهره خودش بادیگارد داره.برادره بادیگارد نمی خواست خواهره مجبورش کرده بادیگارد بگیره.الان همه فکر می کنند تو پسری کافیه یه دست کت و شلوار بپوشی که اون هو خودمچاکرتم کت و شلوار عروسی حسین هست. __رضا شر نشه؟ __نه کافیه حرف نزنی. __اگه این طوره پایه ام.تا ته خط. __ایول الان می رم کت و شلوار حسین و میارم. چند دقیقه بعد با کت وشلوار داداشش حسین برگشت حسین یک سال از رضابزرگ تره اما هیکلش ریزه.کت و شلوارش و پوشیدم یه کم رنگ و رو رفته اس اما همین هم غنیمته.با وسایل فرشته زن حسین قیافه امو پسرونه کردم.تو اینه به خودم نگاه کردم خودمم خودمو نشناختم.چه برسه به کسایی که تا الان منو ندیدن.رضاو حسین و فرشته با تحسین به من نگاه می کردن.با موتور رضا به سمت خونه اون یارو صاحبکار جدیدم راه افتادیم.تا الان همچین محله ای نیومده  بلودم اصلا نمی دونستم یه همچین محله ای هم وجود داره.حتی اسم این محله رو هم نمی دونم.خونه های خیلی بزرگی داره.یه ماشین هم تو کوچه نبود لابد ماشین ها تو پارکینگ خونه اند.وایییییی عجببببببببببب خونه ایه.....خدایا یک درصد این خونه رو به من می دادی چی می شد؟وارد حیاط خونه شدیم محو خونه بودیم که نفهمیدم کی وارد سالن شدیم چند تا از مستخدم ها زل زده بودن به من و هی دم گوش هم یه حرفایی می زدن.نشستیم روی کاناپه ها یکی از مستخدم ها که دختر جوونی بود دوتا لیوان شربت اورد منم تا ته سر کشیدم.دختر لبخندی زد و گفت نوش جان و رفت.رضا دم گوشم گفت: __دختره ازت خوشش اومد حالا نمی دونه که تو دختری. خواستم چند تا فحش بدم که یه مرد و یه زن اومدن پایین.ومقابل من روی کاناپه نشستن دختره   سالش باشه.هیکلی بزرگ داشت موهای مشکی وطلایی قاطی موهای دختره یه 03 جوون بود پسره هم می خورد دست طلایی بود.به دختره می خورد چند سال از من بزرگ تر باشه.پسره گفت: __اقا رضا این و برای حفاظت از من اوردید؟این که مردنیه.غذا خورده؟ خونم جوش اومد بی خیال لال بازی شدم صدامو کلفت کردم و گفتم: __به امتهانش می ارزه.با یه مبارزه چطورید؟ قاه قاه خندید.دختره هم زد زیر خنده پسره گفت: __نه می بینم پسر شجاعی هستی.نه ممنون. __باشه.هرطور مایلید.به هر حال اگرم می خواستم با شما مبارزه کنم.رعایت سنتون و می کردم.     کتابخانه مجازی رمانسرا – رمانسرا خانم بادیگارد  5   اخم هاش رفت تو هم.بلند شد و گفت: __بیاید تو حیاط.اونجا مبارزه بیشتر می چسبه. هیچی الانه که دهنم اسفالت شه.نکنه واقعا یارو از من قوی تر باشه؟خدایا من شخصا غلط کردم.من به ریش ابا اجدادم خندیدم. **** وارد حیاط شدیم.کلاه و کتم و در اوردم.رضا و دختره توی الاچیق نشسته بودن و به ما نگاه می کردند.رضا حرص می خورد می ترسید مرده بفهمه من دخترم.مقابل هم وایستاده بودیم.دست دادیم موهام پخش صورتم بود.داد زد: __چون بچه ای می ذارم تو اول شروع کنی. به سمتش حمله ور شدم یه پامو اوردم بالا تا بزنم تو سرش که پامو تو هوا گرفت یه چرخ رو هوا زدم نشستم روزمین اومد سمتم که زیر پاش و خالی کردم خورد زمین از جاش بلند شد یه پوزخند بهش زدم.دستام و از پشت گرفت با ارنجم زدم تو شکمش اعصابش خورد شد بالگد زد تو پهلوم دستش و پیچوندم خواستم بالگد بزن لای پاش که زود تر از من یه لگد به پای راستم زد.داشتم میوفتادم که زیر کمرم و گرفت در همون هین که روی هوا معلق بودم گفت: __هنوز بچه ای. پاشو لگد کردم هم خودم افتادم رو زمین هم اون افتاد رو من . سرشو اورد بالا خندید و گفت: __حرفم و پس می گیرم. به سختی از روم بلند شد.دستشو دراز کرد بلندم کنه.فکرد کردم می خواد کمکم کنه که دستم وپیچوند از پشت دستم و گرفته بود نفس هاش به گوشم می خورد گفت: __عالی بود. دستم و ول کرد پشتش و بهم کرد ورفت پیش رضا تو الاچیق نشست.منم دنبالش راه افتادم.کناردختره نشستم.داشتم ابمیوه امو میخوردم که خندید و گفت: __خیلی خوب بود تا الان هیچکدوم از محافظا جرئت نکرده بودن با رهام بجنگند . عجب اسمی داشت رهام...گفتم: __شاید می ترسیدن اخراج شن. خنده دختره بیشتر شد: __خوشم میاد حرفات و رک می زنی. __خب چیکارمی کنید.ماهان و استخدام می کنید؟ این رضا بود که داشت قضیه اصلی و به همه یاد اوری می کرد.رهام یه نگاه به من انداخت و گفت: __راستش ...بدم نمیاد اقا ماهان محافظم باشه وقتی من بهش باختم یعنی اینکه لیاقت کای و که می خواهم بهش بدم و داره.نه رها؟ پس اسم خواهرش رهاست گفت: __اره منکه خیلی از ماهان خوشم اومده. __پس امروز وسایلتو ن و بیارید این جا.     کتابخانه مجازی رمانسرا – رمانسرا خانم بادیگارد  6   من ذوق زده گفتم: __ممنون نمی دونم چطور تشکر کنم. ****


تاریخ : پنج شنبه 94/5/29 | 5:1 عصر | نویسنده : nazi | نظر
سلام دوستان عزیز...نازی هستم و به تازگی این وبلاگ رو ساختم...فقط واسه رمان و رمان خونا و رمان دوستا و خلاصه هرکی با رمان سرکار دارهامیدوارم بتونم راضیتون نگه دارم...باتشکر نازی خانووووم


تاریخ : پنج شنبه 94/5/29 | 10:31 صبح | نویسنده : nazi | نظر